غروب دم وقتی که هردومون محو زیبایی افتاب بودیم طبق معمول بازم غیبت زد ولی من منتظر این لحظه بودم تا یواشکی بیام دنبالت
وقتی ساعت ها راه رفتیم واز دل جنگل گذشتیم رفتی نوک یه تپه که حالا به ماه نگاه کنی ،وقتی دیدم که بالات رو بازکردی وبه طرف ماه پرواز کردی
باخودم گفتم خدایا اون یه فرشتس .ناگهان اشکام سرازیر شد وروبه خدا کردمو بهش گفتم ازت ممنونم که تورو بهم داده اما من
دوست ندارم بخاطر من از بهشت به اینجا بیای تو باید تو اسمونا باشی تومال اسمونایی
اما بدون منم می خوام برات یه فرشته باشم.این اخرین باره عزیز منم مثل خودت به اسمونا ببر