تا که یک روز تو رسیدی..........S23A

.پربکش از پشت نقاب

تا که یک روز تو رسیدی..........S23A

.پربکش از پشت نقاب

توهمونی که می گفتی تو دنیا هیچکی مثل من پیدا نمی شه

باورم نمی شه چشمات  بره مال دیگرون شه باغریبه اشنا شه با غریبه مهربون شه

دیگه من اونی نیستم که راحت دستاتو گرفت وبهمن دستاتو به مرداد تبدیل کرد

من وقتی کوک گیتارم بخاطرت بهم خورد عهد بستم که دیگه کوکش نکنم تا اونم بفهمه

بغض چقدر می تونه رنج اور باشه.


نه نه  نمی کنم دیگه سازمو کوک            نترس نمی زارم عکساتو تو فیس بوک

درحسرت دیدار تو اواره ترینم .هرچند تا منزل تو راهی نیست

گذشت سال 89 هم رفت.روزاول عید که تولدم بود داشتم فکر می کردم که چه سال پر فرازو نشیبی بودسالی که
من با ناامیدی از اینده وهرچیز که مطعلق به اونه شروع کردم .بعد از 20 روز دوباره برگشتم اداره راهنمایی ورانندگی
برگشتم واونا هم منو بخاطر غیبت فرستادن بازداشتگاه که خیلی دردناک بود فکر کنم 7.8.9.بود که تو بازداشت بودم
گذشت وگذشت تا نزدیکای جام جهانی شد ،یادمه که برای دیدن افتتاحیه چه رنجی بردیم وچقدر بالا پایین کردیم
بازم رفت ورفت تا اینکه من با ابراهیم بابایی وعباس میریوسفی اشنا شدم وباهمدیگر تیم شدید تیمی که هنوزم داره تو رفاقت میبره
رفت و رفت تا ماه رمضون رسید من ابراهیم روزه می گرفتیم من25تا وابراهیم30 تا گرفت غروبا هم می رفتیم خرید می کردیم البته این خرید بی دلیل همنبود چون ابراهیم عاشق یه دختره شده بود وما به بهانه ی اون مجبور به رفتن بودیم.یه روز که ابراهیم داشت کلافه می شد من تصمیم گرفتم که برم به دختره بگم وهمین کارو کردم وجواب اون هم منفی بود.من ابراهیم وعباس تو نماز خونه که دیگه
پاتوقمون شده بود وقت می گذروندیم وسیگار وینستون لایت می کشیدیم البته توحید یزدانی که بچه سلماس بود هم به ما اضافه شد
اون از هممون کوچیکتر بود.رفت ورفت تا اینکه موقع تصفیه حساب ابراهیم شد وبرای گرفتن شیرینی رفت وقتی برگشت
به من گفت که با اون خانوم ملاقات کرده وازش شمارشو گرفته .ابراهیم هم مثل زمان رفت .حالا من وعباس میریوسفی مونده بودیم
من وعباس خیلی باهم رفیق شده بودیم وباهم خیلی حال می کردیم.تا اینکه عباس هم تموم کرد ورفت ومن موندم وتنهایی هایی که یه عمری ازشون فرار می کردم خیلی داغون بودم ومی خواستم ازین تنهایی بیرون بیام مصرف سیگارم هم بالا رفته  بود فکر کردم شاید جنس مخالف بتونه ارومم کنه وندانسته تن به یه دوستس کثافت بار دادم که تا عمر دارم باید بخاطرش خودمو سرزنش کنم .
اره قصه ی من هم تموم شد ومن ارز اونجا رفتم .حالا خدایا می دونم اگه هیچ کس برام نموند واسه اینه که مسببش خودم  هستم
ازت می خوام در این سال نو دریا رو بهم نشون بدی تا بتونم آبیه زندگیمو ازش الهام بگیرم ورنگ زندگیمو عوض کنم
خدایا منو ببخش  تورو احساس کردم در تمام لحظات خوب وبد زندگیم .منو ببخش من اشکامو نگه داشتم تا یک باره
زار بزنم که ازم بگزری.دنیارو می سازم البته جوری که توهم خوشت بیاد.23