غروب دم وقتی که هردومون محو زیبایی افتاب بودیم طبق معمول بازم غیبت زد ولی من منتظر این لحظه بودم تا یواشکی بیام دنبالت
وقتی ساعت ها راه رفتیم واز دل جنگل گذشتیم رفتی نوک یه تپه که حالا به ماه نگاه کنی ،وقتی دیدم که بالات رو بازکردی وبه طرف ماه پرواز کردی
باخودم گفتم خدایا اون یه فرشتس .ناگهان اشکام سرازیر شد وروبه خدا کردمو بهش گفتم ازت ممنونم که تورو بهم داده اما من
دوست ندارم بخاطر من از بهشت به اینجا بیای تو باید تو اسمونا باشی تومال اسمونایی
اما بدون منم می خوام برات یه فرشته باشم.این اخرین باره عزیز منم مثل خودت به اسمونا ببر
دلم تنگه برات پس کی برمی گردی تا جونم رو عیدی بهت بدم یادته وقتی رفتی پشت سرت یه کاسه اب پاشیدم تا زود برگردی کنارم
یادته چقدر گریه کردم تا از پیشم نری .هنوزم قهری باهام من که گفتم حتی اگه هزار بارم منو از خودت دور کنی بازم میام سراغت
ببین دنیا یه جای کوچیکه که خودشو به بزرگی زده اما تو می تونی اونو بزرگ کنی چون یه چیزی تو دلت هست که فراتر دنیاست
اونم احساسته ،زیرپات نزارش وبرگرد کنارم تا بهت نشون بدم که سرمای زمستون نمی تونه جلوی گرمای احساسم بهت رو بگیره
خزون پاییز نمی تونه از درختی که تو دلم ساختی برگی رو بخشکونه
کابوسم اینه که یه روز اومده که بهت دوست دارم نگفتم
راستی خیلی دوست دارم منتظرم.